رزمندگان دوران جنگ تحمیلی سندهای زنده ای از این رخداد حماسی و ملی هستند که مستندسازی خاطرات آنها می تواند درس های زیادی برای نسل های کنونی داشته باشد؛ حالا بماند که مجال شنیدن داستان امثال شهدایی چون شیرودی ها، بابایی، چمران ها و هزاران شهید جانفدای وطن از زبان خودشان نداریم.
اگر در گیلانغرب و هنگام هجوم بعثی ها شیرزنی چون «فرنگیس حیدری» در برابر سربازان تا دندان مسلح صدام قد علم می کند و با تبر چند نفر از آنها را به هلاکت می رساند یا کاپیتان «کیومرث حیدریان» با جت جنگنده اش یک تنه سه هواپیمای عراقی را بر فراز بروجرد، گیلانغرب و درون خاک عراق پس از تعقیب و گریزی ممتد سرنگون کرد و نامشان در تاریخ پرحماسه دفاع مقدس حک شد، اما در جای جای این میهن گربه ای جوانانی در آن روزها سر برآوردند که به عشق خاک، ناموس و ارزش های ملی و اسلامی با میل و رغبت و حتی با لطایف الحیل بر رفتن به جبهه های جنگ اصرار داشتند.
به یقین اگر رشادت های آن زمان نسل های از جان گذشته نبود حالا ما این چنین در کشوری امن و مقتدر با خیال راحت زندگی نمی کردیم پس همه وامدار آنهایی هستیم که برای این خاک، خون دادند و سینه شان را سپر گلوله های دژخیمان بعثی و حامیان پرتعدادشان کردند.
شهرستان ساوه در دوران دفاع مقدس ۵۸۰ شهید سرافراز تقدیم دفاع از کیان میهن کرد و اکنون شمار زیادی از رزمندگانی که از پهنه مرکزی ایران عاشقانه و مسئولانه راهی سنگرهای دفاع شدند نیز در میان ما هستند که به حق گنجینه های ارزشمند و روایان دقیقی هستند که نیاز است از مخازن اسرارشان بهره گیری کنیم و با استناد به جانفشانی های آنان، نقشه راه دفاع از ایران را در دنیای پر از تلاطم و گرگ های طمع کرده، ترسیم کنیم.
«اسدالله شناور» اهل روستای «یاتان» از توابع شهرستان ساوه و بازنشسته نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی است که اکنون به عنوان عضو شورای روستا هم ایفای نقش می کند.
حکایت رفتن این کهنه سرباز میهن به جبهه های جنگ با وجود سن کم در نوع خود هم جالب است و هم آن را با دستمایه ای از طنز در گفت و گو با ایرنا، روایت می کند.
او در قالب گردان ولیعصر (عج) ساوه از لشکر ۱۷ به فرماندهی مصطفی مساله گو راهی مناطق عملیاتی کربلای ۱۰ در سلیمانیه عراق و منطقه بیاره در بهار سال ۱۳۶۷ شد اما مسیری که در آن سن و سال از روستای یاتان تا سلیمانیه پیمود حاوی نکاتی جذاب و خواندنی است که در ادامه از زبان خودش به آن می پردازیم.
«با دیدن و شنیدن حماسه ها و غرورآفرینی رزمندگان اسلام دوران دفاع مقدس در رسانه ها همراه با گروهی از بچه های یاتان تصمیم گرفتیم که روز پنجشنبه ۶۵/۱/۳۱ بجای رفتن به مدرسه و به بهانه شرکت در درس «طرح کاد» (که در آن زمان به عنوان مهارت آموزی پیش بینی شده بود) به پایگاه بسیج روستا مراجعه و به منطقه اعزام شویم.
صبح همان روز، کاملا محرمانه و دور از چشم پدر و مادر ساک برزنتی ام را برداشتم و برای اینکه شک نکنند، چند تا کتاب و دفتر و مقداری نان و پنیر برداشتم و راه افتادم؛ مقابل درب حیاط، عمویم حسن آقا را دیدم که به پیاده رفتن و با عجله دویدنم شک کرد چون روزهایی که طرح کاد داشتم معمولا با دوچرخه به درمانگاه روستای سامان که آن زمان پزشک بنگلادشی داشت، می رفتم.
عموحسن پرسید اوغور بخیر؟ چرا پیاده و با عجله؟ گفتم: دوچرخه ام خراب شده و ناچار پیاده می روم.
قرار ما با بچه ها داخل پایگاه بسیج یاتان بود که پدر و مادرمان متوجه نشوند؛ خلاصه قبل از اینکه کسی اطلاع پیدا کند با تویوتای پایگاه از روستا خارج شدیم و حدود یک ساعت بعد به پادگان سپاه ساوه در خیابان شریعتی رسیدیم که جمعیت زیادی برای اعزام آمده بودند و ما چند نفر هم شناسنامه به دست در صف نام نویسی ایستادیم.
نوبت من که رسید، پاسدار میانسالی که ثبت نام ها را انجام می داد با دیدن جثه و تاریخ تولدم، خیلی راحت عذر اعزامم را خواست و از صف بیرونم کرد و گفت: برو به درس و مشقت برس کوچولو ! اصرار و التماس من بجایی نرسید و دست از پا درازتر به یاتان برگشتم و منتظر متلک باران مرحوم پدرم شدم که تا من را دید، گفت: جبهه، خونه خاله است مگر؟؟
شنیده بودم که بعضی رزمنده ها با دستکاری تاریخ تولدشان، توفیق اعزام به جبهه را پیدا کرده اند به همین خاطر دست به کار شدم تا در اولین اعزام بعدی، با این ترفند روانه شوم.
تاریخ نخستین اعزام برای روز ۶۵/۲/۱۰ بود که باز هم به بهانه حضور در برنامه طرح کاد، نقشه و طرحی برای رفتن کشیدم ولی صبح آن روز خواب ماندم و عصبانی از این همه بدشانسی! آن زمان فقط صبح علی الطلوع ماشین های یاتان و سایر روستا به تهران، قم، ساوه و نوبران می رفتند به همین خاطر چون دیر شده بود و ماشین ها رفته بودند، پیاده راه افتادم و سه تا چهار کیلومتر از راه را پیمودم، یک موتورسوار هم مقداری از مسیر را تا روستای جوشقان سوارم کرد اما باز هم پیاده روی شروع شد و این بار با دویدن تا سرازیری رودخانه میمه رفتم و آنجا دیدم که یک دستگاه تویوتا وانت دو کابینه پر از بار و مسافر از فرعی روستای مرغئی (مراغه) وارد جاده شد، دست بلند کردم و بدون اینکه ترمز بزند فقط سرعتش را کم کرد و گفت بپر بالا.
به گمانم راننده اش مشهدی غلامحسین کریمی از اهالی مرغئی بود که تنها تویوتای آن محدوده را در اختیار داشت که کرایه گرفتن و نگرفتنش هم داستان دارد؛ خلاصه تا شهر غرق آباد با همان ماشین آمدم و بدون اینکه کرایه ای بدهم، بدو بدو خودم را به پایگاه بسیج شهید چمران رساندم و دیدم خوشبختانه اتوبوس رزمنده ها هنوز حرکت نکرده است.
سوار شدم و از خستگی رو صندلی آخری خوابیدم و دقیقا داخل پادگان سپاه ساوه بیدار شدم.
در داخل پادگان باز هم نوبت و باز هم صف و شناسنامه به دست ایستادم ولی این بار با نقشه و طرح جدید، تاریخ تولدم در شناسنامه را چنان دستکاری کرده بودم که سه سال بعد موقع تعویض شناسنامه، کارشناس ثبت احوال هم باور نمی کرد زیرا تاریخ تولدم را به سال ۱۳۴۸ تغییر داده بودم.
از شانس من این بار نیز همان پاسدار میانسال هفته قبل مسئول ثبت نام بود، نوبتم که رسید نگاهی به سر و وضعم انداخت؛ آن روز کاپشن گشادی پوشیده بودم که نشان می داد انگار از هفته قبل بزرگترم شده ام! آقای پاسدار دوباره مرا شناخت و گفت تو همان شناور هفته قبل نیستی؟ با اعتماد به نفس کامل گفتم نه یعنی چنان انکار کردم که بنده خدا یه عذرخواهی هم بدهکار شد و ثبت نامم کرد و فرم اعزام را پر کردم.
تا لحظه سوار شدن به اتوبوس جبهه، آن پاسدار چشمانش به من بود و از نگاهش می خواندم که می گفت:«والله بالله این همون شناور هفته قبل است که ثبت نامش نکردم».
خلاصه با دریافت کارت شناسایی اعزام به منطقه عملیاتی و خروج اتوبوس از پادگان سپاه ساوه، اولین اعزام من به جبهه با دستکاری تاریخ تولدم آغاز و راه برای اعزام های بعدی باز شد.»