مادر شهيدان جوادنيا، با اين كه داغ چهار جوان رشيد خود را بر دل دارد ، از چنان روحيه اي برخوردار است كه انسان را تحت تاثير قرار مي دهد
طوفان فتنه ها و بازي هاي روزگار هيچ خللي در باورهايش ايجاد نكرده و چون كوه به پاي آن چيزي كه فرزندانش را برايش فدا كرده ايستاده است. اينها كه گفتم شعار و انشا نبود ، كافي است يك بار ايشان را ببينيد و چند كلمه اي همصحبتش شويد تا باور كنيد اين حماسه سراييها مي تواند مصداق داشته باشد. خانم جوادنيا از گذر زمان خسته است اما براي يك لحظه در گذشتهاش ترديد ندارد است. تمام سعي خود را كردم كه او را در موقعيتي عاطفي قرار دهم و حداقل آهي از دل برآورد و بار احساسي مصاحبه را بيشتر كند اما ميسر نشد. راستي از كسي كه به هنگام شنيدن خبر شهادت چهارمين پسرش به سجده افتاده است چه انتظار ديگري مي رود. خبرگزاري فارس بابت افتخار مصاحبه با اين بانوي ارجمند خداوند را شاكر است و متن كامل آن را به همه علاقمندان «فرهنگ شهادت طلبي» تقديم مي دارد. شادي روح شهيدان جوادنيا صلوات!
فارس: ابتدا خودتان را كاملا معرفي كنيد!
جوادنيا: من «فاطمه عباسي ورده» مادر برادران شهيد جوادنيا هستم. خانوادهام در روستاي "ورده " 5 فرسخي "ساوه " زندگي ميكردند كه قحطي همه روستا را فرا ميگيرد. مادرم كه مهريه بالايي داشته به خاطر طولاني شدن قحطي مجبور ميشود تمام مهريه خود را كه يك ملك، 2 دانگ خانه، 6 كيلو مس، 3 تخته فرش بوده بفروشد و با پولش كه آن زمان 30 هزار تومان بوده به ساوه مهاجرت ميكنند. مادرم من را در سن 50 سالگي در همان شهر به دنيا آورد. 12 ساله بودم كه آمديم تهران و اكنون هم 75 سالهام.3 خواهر و دو برادر داشتم كه به جز يكي از برادرهايم بقيهشان فوت كردهاند.پدرم زمين كشاورزي داشت و در آن زراعت ميكرد. ايشان سال 1343 به رحمت خدا رفتند.
*فارس: خانوادهتان مذهبي بودند؟ جوادنيا: بله. به ياد دارم كه هيچ وقت نماز را در خانه نميخوانديم حتي من را هم كه بچهاي كوچك بودم براي نماز صبح بيدار كرده و به مسجد ميبردند. پدر مادرم، حيدر علي شاهپري از باسوادهاي روستا بود و هر كس عروسي يا عزا داشت ميآمد و او را ميبرد، تمام نوشتههاي روستا را او مينوشت.
*فارس: پدرتان با رژيم مشكلي نداشت؟ جوادنيا. نه. آن زمان عامه مردم خيلي در جريان كارهاي طاغوت نبودند و از طرفي هم پدر بزرگم هر سال 16 تومان از شاه حقوق ميگرفت البته بعدها كه آگاه شد و فهميد طاغوت با مردم چه ميكند ديگر اين پول را قبول نكرد.
*فارس: مدرسه هم رفتيد؟ جوادنيا: نه. خواهرم براي من روپوش دوخته بود تا به مدرسه بروم اما مادرم نگذاشت چون شنيده بود يكي از دخترهايي كه به مدرسه ميرفت حامله شده، به همين دليل من را فرستادند به مكتب تا درس قرآني ياد بگيرم. در گذشته هم مانند الآن نبود كه طبقه سوم جامعه امكان تحصيل داشته باشند، بچهها وقتي بزرگ ميشدند كار ميكردند.
*فارس: از ازدواجتان با حاج آقا بگوييد؟ جوادنيا: خانواده حاج آقا فاميل ما بودند. آنها رفته بودند خواستگاري يكي از دخترهاي فاميل كه از حاجي بزرگتر و قبلا هم ازدواج كرده بود. آن دختر ميگويد به درد شما نميخورم و من را به آنها معرفي ميكند، البته مادر حاج آقا من را از قبل ديده بود. من ده سالم كه بود يك دفعه قد كشيدم و چون در قديم دخترها را زود شوهر ميدادند من را هم در 12 سالگي شوهر دادند. 4 ماه و 15 روز عقد كرده بوديم و در عيد نوروز 1321 مراسم عروسيمان برگزار شد.
*فارس: در "ساوه " رسم خاصي براي ازدواج وجود دارد؟ جوادنيا: بله. شبي كه ميخواهند عروس را از خانه پدرش ببرند آتش بازي ميكنند اما من را همان شب با ماشين به تهران آوردند و وقت انجام اين كار نشد.
*فارس: مهريهتان چقدر بود؟ جوادنيا: 500 تومان. البته زمان ما واقعا اينطور بود كه (مهريه را كي ديده و كي گرفته) مثل الآن نبود كه خانمها فورا مهر خود را اجرا ميگذارند.
*فارس: دوري از خانواده در آن سن كم برايتان سخت نبود؟ جوادنيا: چرا. ده ساله بودم كه شبي خواب ديدم با دو بال از "ساوه " رفتهام، هنگامي كه خواب را براي مادرم تعريف كردم گريه كرد و گفت تو را از پيش ما ميبرند.
*فارس: آقاي جوادنيا اهل كجا بودند؟ جوادنيا: او هم اهل روستاي "ورده " بود اما بعد از فوت پدر در 4 سالگي به همراه مادرش به تهران آمدند و در محله پامنار زندگي ميكردند، مادرش با يك امنيهاي ازدواج كرد و از او هم يك دختر داشت، حاجي به نهضت هم رفته بود.
*فارس: اوضاع زندگيتان بعد از ازدواج چطور بود؟ جوادنيا: خوب بود. حاجي هر ماه 90 تومان حقوق ميگرفت. ساعت 7 صبح به اداره رفته و 2 بعداز ظهر براي خوردن ناهار برميگشت.
*فارس: در كدام محله تهران زندگي ميكرديد؟ جوادنيا: در خيابان اكباتان پشت توپخانه مادر شوهرم خانهاي داشت با چند اتاق كه هر اتاق دست يك مستاجر بود، ما هم در يكي از اين اتاقها زندگي ميكرديم. 4 سال آنجا بوديم و از آنجا نقل مكان كرديم به خيابان سيروس 2 سال هم منزل پسرداييام زندگي كرديم كه پسر بزرگم جواد آنجا به دنيا آمد سپس ساكن خيابان بهار شديم كه دو اتاق بيشتر نداشت و با بزرگتر شدن بچهها خانه را وسعت داده و تا همين الآن در اينجا زندگي ميكنم.
*فارس: چند فرزند داريد؟ جوادنيا: 6 پسر و 4 دختر داشتم كه 4 فرزند پسرم به شهادت رسيدهاند.
*فارس: اولين فرزندتان كي به دنيا آمد؟ جوادنيا: 14 ساله بودم كه جواد متولد شد.
*فارس: از روحيات حاج آقا بگوييد؟ جوادنيا: بله. پدر حاجي روحاني بود. حاج آقا خادم امام حسين (ع) بوده و در هيئتها چاي ميداد. در حياط خانه هيئت كوچكي داشتيم كه هر هفته منزل يكي از همسايهها برگزار ميشد بعدها در زمين كوچكي به مساحت 250 متر كه متعلق به سرهنگي بود چادر ميزدند و در آنجا هم مراسم ميگرفتند كه آن زمين الآن تبديل شده به مسجد. حاجي 5 ريال، 5 تومان براي خرج مسجد از كاسبهاي محل جمعآوري ميكرد. صاحب آن زمين مريض شد و براي معالجه به خارج از كشور رفت و فوت كرد. بچههايش ميخواستند زمين را پس بگيرند اما پدرشان به خوابشان آمد و گفت: "فقط همين مسجد براي من مانده است ".
*فارس: شما و حاج آقا مقلد چه كسي بوديد؟ جوادنيا: مقلد آيتالله بروجردي و بعد از فوت ايشان هم مقلد آيتالله شريعتمداري بوديم. زماني كه قضيه همكاري او با قطب زاده پيش آمد روزي پسرم احمد آمد و ميخواست تمام كتابهايي را كه از او داشتيم آتش بزند، من گفتم اين كار را نكن او بد است اما كتاب كه بد نيست. از آن زمان مرجع تقليدمان امام خميني (ره) شدند.
*فارس: از چه زماني با امام (ره) آشنا شديد؟ جوادنيا: ما ابتدا نمي دانستيم امام خميني (ره) چه كسي است، روزي يكي از همسايههايمان گفت: آقاي خميني را گرفتهاند. پرسيدم: آقاي خميني كيه؟ پاسخ داد: چطور نميداني؟! ايشان همان كسي است كه از او تقليد ميكنيم. و بعد حاجي هم گفت: ايشان كسي است كه ميگويند روي دست شاه بلند شده.
*فارس: از انقلاب بگوييد؟ جوادنيا: انقلاب كه شروع شد ميديدم احمد از خانه بيرون رفته و 2 نصف شب برميگشت به همين دليل پدرش با من دعوا ميكرد كه: اين پسره كجا ميرود؟ آخر كشته ميشود، گفتم: مگر آنهايي را كه ميكشند خونشان از پسر ما رنگينتر است؟! يك شب خوابيده بودم ديدم حاجي با پا زد به پهلويم و گفت: بلند شو ببين اين بچهها كجا هستند؟ جواب دادم: خجالت نميكشي، به من ميگويي بروم دنبال آنها؟! خودت برو. متوجه شديم همه پسرهايم پاي سخنراني شهيد مطهري حضور پيدا ميكنند.
*فارس: فرزندانتان چه كارهايي در جريان انقلاب انجام ميدادند؟ جوادنيا: جواد ازدواج كرده بود و ما خيلي در جريان كارهاي او نبوديم. احمد 19-20 سالش بود و بيشتر از بقيه بچهها در تظاهرات شركت ميكرد. راستش احمد از اول هم از بقيه بچههايم شلوغتر بود. طوري كه وقتي بچه بود من اجازه نميدادم ازمنزل بيرون برود. علي هم دبيرستاني بود و در مدرسه مخفيانه فعاليت داشت ما نميدانستيم او چه ميكند. يك بار نصفه شب ديدم وقتي احمد آمد از داخل جيبش يك چيزي درآورده و گذاشت بالاي ديوار، به خاطر مهتاب حياط روشن بود اما او متوجه نشد من نگاهش ميكنم، آنقدر خسته بود كه موقع خواب بيهوش شد و بعد رفتم ديدم يك قوطي رنگ لابهلاي روزنامه پنهان كرده، صبح از او پرسيدم: اين چيه؟ گفت: ديدي؟ جواب دادم: آره، گفت: با اين مرگ بر شاه مينويسم. جرات نميكردم اين ماجرا را به پدرش بگويم.
*فارس: آقاي جوادنيا هم فعاليت انقلابي ميكردند؟ جوادنيا: ابتدا نه اما بعد كه نسبت به جريانات آگاهتر شد شركت ميكرد. ايشان باور نمي كرد انقلاب به جايي برسد اما همين كه امام وارد شدند ناگهان حاجي متحول شد. ميگفت مگر ميشود يك روحاني چنين كار بزرگي بكند. از آن موقع به بعد حاجي آمد وسط ميدان. حتي با دامادمان و محمد همگي رفتند جبهه حاجي شد يك پا انقلابي. خوب يادم هست كه سه تا عيد نوروز در خانه ما مردي نبود. حاجي پشت جبهه تعميركار بود.
*فارس: مخالف فعاليت فرزندانتان نبوديد؟ جوادنيا: نه. چون فهميده بوديم شاه با مردم چه كار ميكند. در بهشتزهرا مزار جواناني كه به خاطر شكنجه ساواك شهيد شده بودند فراوان يافت ميشد. به ياد دارم اوايل كه ما زياد از عملكرد طاغوت آگاه نبوديم از شاه دفاع كرده ميگفتيم اين حرفها دروغ است. آن روزها اين حرف خيلي مد بود كه فلاني شاه تنها مملكت شيعه است و بايد احترامش را حفظ كرد.احمد به ما ميگفت: شما جهنمي هستيد كه از طاغوتيان حمايت ميكنيد، بعد براي من از شكنجههاي ساواك تعريف ميكرد كه آنها بيني شهيدي را بريده بودند و شهيد ديگري انگشتانش قطع شده بود.
*فارس: خاطرهاي از مبارزات انقلابي فرزندانتان داريد؟ جوادنيا: بله. شبي احمد روي پشت بام رفته و فرياد الله اكبر سر داده بود، به او گفتم: مادر بيا پايين، ساواك بگيرد تو را شكنجه كرده و ما را هم اذيت ميكند. اما او اعتنايي نكرده و گفت: "مرگ بر شاه " ناگهان از هيچ كجا صدايي در نيامد و او ادامه داد: "سكوت هر مسلمان خيانت است به قرآن ". اكثر همسايههاي ما طاغوتي بودند و من خيلي ميترسيدم به احمد گفتم: اگر نيايي پايين خودم را از پشت بام پرت ميكنم، با خنده گفت: اگه مردي بنداز! و من هم جواب دادم: خودكشي گناه داره و اگر نه اين كار را ميكردم.
*فارس: در تظاهرات شركت ميكرديد؟ جوادنيا: يادم هست يك بار روز تاسوعا بود كه پسرها، دخترها و دامادهايم غسل شهادت كرده و به تظاهرات رفتند، من و حاجي مانديم. به او گفتم: من هم رفتم، چادرم را سر كرده و ازخانه بيرون رفتم و او هم افتاد پشت سر من، حاجي ميگفت: زن، خجالت بكش! مي كشندت ! گفتم: تو خجالت بكش ، اين ها با اين سنشان رفتند و من و تو مانديم. مگر خون ما از بقيه رنگينتر است؟ و با هم رفتيم. روزهاي راهپيمايي اول صبح قابلمه غذا را كه معمولا هم آبگوشت بود آماده ميكردم و هر كس از اقوام هم كه در تظاهرات شركت ميكرد ظهر به خانه ما ميآمد.
*فارس: بچه ها بعد از پيروزي انقلاب چه ميكردند؟ جوادنيا: در پادگان وليعصر بودند و شبها در خيابانها كشيك داده و ماشينهاي مشكوك را شناسايي ميكردند.
*فارس: مگر بچه ها كار نظامي بلد بودند؟ جوادنيا: دامادم يك تفنگ خالي داشت و در اتاق خانه تيراندازي را به آنها ياد داد و آنقدر سينهخيز رفتهبودند كه تمام زانوهايشان ساييده شده بود. *فارس: خاطرهاي از اوايل انقلاب داريد؟ جوادنيا: بله. يك شب بعد از آمدن احمد به خانه ، دو نفر اسلحه به دست زنگ خانه را زده و گفتند: احمد را صدا كنيد! گفتم: چرا؟ او تازه خوابيده. اما آنها اصرار كردند، وقتي احمد آمد ، ديدم دست دادند و روبوسي كردند. بعدا متوجه شدم او را با احمد شهابي داماد ساواكي همسايهمان اشتباه گرفته بودند زيرا احمد شهابي بيانصاف هر كاري انجام ميداده آدرس خانه ما را مينوشته است.
*فارس: روز ورود امام (ره) كجا بوديد؟ جوادنيا: همه بچهها به استقبال ايشان رفته بودند.
*فارس: از شهادت احمد بگوييد؟ جوادنيا: سپاه قصد داشت 100 نفر را با خود به كردستان ببرد كه 300 نفر اسم نوشته بودند، اسم احمد از آن ليست خط خورده بود و او شروع كرده بود به گريه زاري و گفته بود: يعني من لياقت شهادت را ندارم؟ با اصرار زياد احمد اسم يكي ديگر را خط زده و اسم او را نوشتند و جزو گروه چمران شده و رفته بود. سه روز از رفتن آنها ميگذشت كه توسط كومولهها تعدادي خمپاره به پادگان آنها اصابت ميكند و او همانجا به شهادت ميرسد. غروب بود و من جلوي تلويزيون صحبتهاي امام(ره) را گوش ميدادم كه لحظهاي خوابم برد و ديدم خمپارهاي به سمت من آمد و از خواب پريدم. بعدا متوجه شدم احمد همان لحظه به شهادت رسيده است. خمپاره نصف صورت او را از بين برده بود. بعدها دوستانش تعريف كردند كه 37-8 روز جنازه او در پادگان مانده بود.
*فارس:چطور خبر شهادت احمد را به شما دادند؟ جوادنيا: ساعت 8صبح تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. گفتند: با حاج آقا كار داريم، گوشي را دادم و او پشت تلفن گفت: خوب، خوب، خوب، كجا بياييم؟ همانجا فهميدم چه خبر است. دامادم از پله پايين ميآمد كه برود بيرون. صدايش كردم گفتم: بيا احمد شهيد شده. رفتيم به معراج شهدا . از 100 شهيد، 41 نفر براي تهران بودند. براي تشييع جنازه آنها انگار همه تهران حضور داشتند.وقتي فهميدم احمد شهيد شده به سجده افتادم و خدا راشكر كردم كه اين پسر بالاخره به آرزويش رسيد.
*فارس: گريه هم كرديد؟ جوادنيا: نه. احمد در وصيت نامهاش نوشته بود مادر در انظار گريه نكنيد. من بعد از شنيدن خبر شهادت او در برابر خدا به سجده افتاده و شكر كردم. حاجي هم گريه نميكرد. مردها در برابر مصيبتهايي كه ميبينند كمتر از زنها گريه ميكنند شايد به اين دليل هم باشد كه عمر زنها طولانيتر است.
*فارس: با ديدن چهره احمد بعد از شهادت ناراحت نشديد؟ جوادنيا: نگذاشتند ما صورت احمد را ببينيم . اگر هم مي ديديم خدا را شكر مي كرديم چون انسان چيزي را كه در راه خدا ميدهد برايش ناراحت كننده نيست. دوستانش مي گفتند بعد از 40 روز جنازه اش بوي عطر مي دهد.
*فارس: تا حالا احمد را در خواب نديده ايد؟ جوادنيا: چرا. روزي در خواب ديدم امام خميني(ره) آمدند منزل ما، گفتم: بچهها بياييد ببينيد چه كسي آمده! من در آسمانها دنبال او بودم اما امام خودشان به ديدن ما آمدند. امام خميني (ره) گفت: من ميدانم شما من را دوست داريد به همين دليل آمدم ديدنتان. من هم عبا و عمامه و نعلين پاي آقا را بوسيدم و ناگهان از خواب بيدار شدم.
*فارس: شده بود احمد در مورد احتمال شهادتش با شما حرف بزند؟ جوادنيا: بله. دائم ميگفت مامان من ميدانم شهيد ميشوم، يك بار هم كه من خواب پدرم را ديدم در حالي كه يك بچه بغل من داد. احمد ميگفت: آن بچه من هستم و شهيد ميشوم. من هم به او ميگفتم: اگر قسمت باشد شهيد ميشويد.
*فارس: از اين حرف ها ناراحت نميشديد؟ جوادنيا: نه. آنها آنقدر ما را آماده ميكردند كه به اين چيزها فكر نميكرديم.
*فارس: كمي از متن وصيت نامه احمد يادتان هست؟ جوادنيا: نوشته بود سلام عليكم. پدر و مادر! من براي شما فرزند خوبي نبودم به برادرهايم بگوييد امام(ره) را تنها نگذارند. او چون كاغذي پيدا نكرده بود وصيت نامه را پشت كارت شناسايياش نوشته بود.
*فارس: خاطره خاص ديگري از احمد يا شهادتش داريد؟ جوادنيا: بله. روزي در حال خواندن نماز بودم كه شنيدم دخترم فرياد زد: مامان، مامان، بيا ببين اينجا چه شده! دويدم به سمت حياط و نوري را در آسمان ديدم كه انسان را واله ميكرد. با ديدن آن نور از هوش رفتم و وقتي به هوش آمدم گفتم: خدايا شكرت، فرزندم به آرزويش رسيد و تا صبح بوي عطر در اتاقها، حياط، كوچه و حجله پيچيده بود.
*فارس: علي در آن زمان چه ميكرد؟ جوادنيا: در حفاظت بيت امام(ره) بود و 2 ماه در آنجا فعاليت ميكرد و 2 ماه هم در جبهه بازي دراز بود.اتفاقا در بازي دراز به سينهاش تركش خورد و زخمي برگشت، شش ماه تحت معالجه بود.
*فارس: علي و يونس چگونه به شهادت رسيدند؟ جوادنيا: بعد از شهادت احمد ، علي و يونس با هم به جبهه رفتند. آن موقع عمليات خرمشهر بود. علي در گردان حضرت علي(ع) و يونس هم در گردان حضرت زهرا(س) بود. هنگام درگيري ، نزديك غروب به سر علي تركش اصابت كرده و هنگام صبح هم تيري به پهلوي يونس ميخورد و هر دو شهيد ميشوند.قبل از آنكه خبر شهادتشان را به من بدهند خواب ديدم در بهشت زهرا هستم و سه بانويي را ديدم كه با قامتي بلند لباسهاي عربي سياهي به تن داشتند و راه را براي من باز كرده و به همه ميگفتند: كنار برويد مادر 3 شهيد ميآيد. اين جمله را سه مرتبه تكرار كردند. وقتي از خواب بيدار شدم يكي از دخترهايم با خنده گفت: خدا بخير كند مامان دوباره خواب ديد. قرار بود براي عليام برويم خواستگاري كه 10 روز بعد جنازه اش آمد.
*فارس: آخرين ديدار با فرزندانتان را به ياد داريد؟ جوادنيا: بله. آخرين ديدار به علي گفتم: عليجان كي برميگرديد؟ گفت: مامان اگر با هواپيما آمديم زخمي هستيم، اگر با ماشين آوردنمان شهيد شديم و اگر هم خودمان آمديم كه سالم هستيم. اين حرف او براي من خاطرهاي به ياد ماندني شد.
*فارس: خبر شهادت يونس را چطور دادند؟ جوادنيا: مراسم ختم علي در مسجد بود كه خبر يونس را آوردند. حاجي رفت پشت ميكروفن اعلام كرد كه شهيد سوم من هم آمد. همين كه اين خبر را گفت مسجد به هم ريخت. ما هم در منزل مراسمي داشتيم و يك خانم در حال سخنراني بود. من چاي مي دادم. بعد از مدتي پسر داييام آمد و گفت: خدا به اين مادر صبر بدهد. اين را گفت و خبر شهادت يونس را اعلام كرد. خانم سخنران ناراحت شد و من گفتم: ناراحتي ندارد ما خودمان اين راه را انتخاب كرديم و تا آخر ميرويم. به دخترهايم گفتم: مبادا گريه كنيد. وصيت برادرانتان است كه در انظار گريه نكنيد. يكي از خانم ها گفت: مگر تو زنباباي بچه ها هستي؟ من هم با ناراحتي گفتم: بله! منظور اينكه براي آنها قابل درك نبود ولي من جايگاه بچههاي خودم را مي دانستم و آنچه من درك ميكردم آنها درك نميكردند.
*فارس: آنها ازدواج نكرده بودند؟ جوادنيا: نه. اما براي علي رفته بوديم خواستگاري كه او در مراسم به خانواده دختر گفت: من ميروم جبهه و ممكن است مجروح، اسير و يا شهيد شوم. مادر آن دختر به من گفت: به او چيزي نميگوييد؟ من پاسخ دادم: نه بايد همه خود را آماده كنيم و او رو به من گفت: من طاقت ندارم. روزي هم كه جنازه علي را آوردند خيلي بيتابي ميكرد.
*فارس: خودتان جنازه بچه ها را ديديد؟ جوادنيا: بله. اتفاقا من و حاج آقا خودمان جنازه آنها را در قبر گذاشتيم.
*فارس:از وصيت نامه علي و يونس هم چيزي يادتان هست؟ جوادنيا: كمي از وصيت علي يادم هست. نوشته بود از خود گذشتن، به خدا رسيدن است. مادر! به ياد هفتاد و دو تن باشيد، ما كجا و آنها كجا؟ اگر ميخواهي روح من را شاد كني در انظار گريه نكن!
*فارس: محمد در جنگ چه ميكرد؟ جوادنيا: بعد از 5 سال از شهادت علي و يونس، محمد در پادگان 21 حمزه تعليم اسلحه ميداد و تخريبچي هم بود. هر 45 روز يك بار كه در جبهه بود ميآمد و سري هم به ما ميزد.
*فارس: ايشان چگونه به شهادت رسيد؟ جوادنيا: محمد در كربلاي 8 روز نيمه شعبان و در سال 1366 هنگامي كه از تپهاي بالا ميرفته تيري به صورتش اصابت كرده به شهادت ميرسد.
*فارس:لطفا با جزئيات نقل كنيد جوادنيا:سيد صوفي دوست محمد بود. وقتي صوفي مجروح مي شود به محمد اصرار مي كند كه او را رها كنند و بروند. محمد تعريف كرد كه وقتي برگشتيم ديدم دشمن پوست صورت او را زنده – زنده كنده است. از آن موقع محمد ديگر نماند و گفت: من بايد بروم و شهيد شوم. تا اينكه يك بار براي شناسايي ميروند. همين كه از خاكريز بالا مي رود تير به فكش اصابت مي كند و شهيد ميشود. جنازه محمد وسط خاكريز و جنازه دوستش جلوي خاكريز افتاد به همين خاطر توانستند جنازه محمد را بياورند ولي دوستش را نه. چون محمد از خدا خواسته بود نه اسير شود و نه جنازهاش دست عراقيها بيفتد. محمد را هم پائين پاي علي دفن كرديم.
*فارس: خبر محمد را چطور دادند؟ جوادنيا: نزديك عيد بود و بهمناسبت نيمه شعبان منزل يكي از آشنايان مراسمي داشتيم. دخترها نيامده بودند. گويا قبل از رفتن من خبر شهادت محمد را شنيده بودند. آمدند در زدند و خانم اديبي، يكي از دوستانمان رفت جلوي در. ناگهان ديدم رنگ و رويش به هم ريخت، گفتم: خانم اديبي چي شده؟ محمد شهيد شده؟ گفت: نه حاج خانم، زخمي شده. گفتم نه، شهيد شده، من خودم خوابش را ديدم.
*فارس: بين همه بچهها، پدر و مادر معمولا با يكي از آنها صميميتر هستند، شما به كدام يك از فرزندانتان نزديكتر بوديد؟ جوادنيا: به پسرم محمد، چون او بسيار شوخ طبع بوده و از طرفي هم بچه تهتغاري بود.
*فارس: آخرين دفعهاي كه محمد را ديديد به ياد داريد؟ جوادنيا: در آخرين ، محمد كه رفت يك باره حس كردم دل من هم با او رفت و گفتم اين بار شهيد ميشود.
*فارس: حاج آقا هم جبهه رفته بود؟ جوادنيا: بله. وقتي امام اعلام كردند كه جبههها را نگهداريد، دامادمان با حاجي و محمد همگي رفتند جبهه. سه تا عيد ما مردي در خانه نداشتيم. حاجي پشت جبهه تعميركار بود. يك بار به حاجي گفتم: من هيچ، حداقل فكر پدرت باش. گفت: من كاري ندارم فقط به وظيفه ام عمل ميكنم.
*فارس: شهادت چهار پسر خيلي سخت است ، چطور تحمل كرديد؟ جوادنيا:قطعا انسان ناراحت مي شود اما خداوند اول صبر را ميدهد و بعد مصيبت را ميفرستد.
*فارس: وقتي دلتنگ فرزندانتان ميشويد چه مي كنيد؟ جوادنيا: قرآن و دعا ميخوانم و آرام ميشوم.
*فارس: به ديدن امام خميني (ره) هم رفتيد؟ جوادنيا: بله. دست ايشان را هم بوسيدم. زماني كه ايشان روزهاي آخر عمر را ميگذراند ما را به ديدن ايشان بردند و من دستشان را بوسيدم، اصلا حواسم نبود چكار ميكنم، محافظ امام ميگفت: حاج خانم چكار ميكنيد؟! زبانم بند آمده بود و نميتوانستم حرف بزنم. دائم قربان صدقه ايشان ميرفتم.
*فارس: «آقا» را هم ملاقات كردهايد؟ جوادنيا: بله. ايشان زماني هم كه رئيس جمهور بودند منزل ما تشريف آوردند. آن موقع محمد هنوز زنده بود. گفتند: قرار است چند تا پاسدار بيايند منزل شما. البته محمد ميدانست ولي به ما چيزي نگفت. وقتي آقا تشريف آوردند کمي من صحبت كردم و كمي هم حاج آقا. آقا به من گفتند: اگر جنگ شود چه ميكنيد؟ به ايشان پاسخ دادم، اسلحه به دست گرفته و خودم هم ميجنگم و تا آنجا كه بتوانم از مملكتم دفاع ميكنم.
*فارس: خانم جوادنيا در پايان مصاحبه بفرماييد چطور ميشود كه فرزندان انسان همهشان اين طور في سبيل الله قدم ميگذارند؟ جوادنيا: بايد نيت پدر و مادر هنگام به دنيا آوردن فرزندانشان پاك باشد، همچنين من از وقتي كه خود را شناختم نمازم را اول وقت خواندم بچههايم هم همينطور. هنگامي كه نمازشان را به تاخير ميانداختند صدايم درآمده ميگفتم: كارتان را بگذاريد زمين نماز بخوانيد بعد هر كاري كه خواستيد انجام دهيد. بچههاي ما با مسجد و هيئت بزرگ شدند و البته خداوند نيز نگهدار آنها بود